دلـــــــم از این روزگـــار گرفته
میکنم...
دلــــــم از این روزگار گرفته است،حدیث جدایـــــــــــی یا نزدیكــــــــــــــی نیست!
قــــــــدر یكدیگر را نمی دانیم،در دنیایی كوچك هر یك به اندازه قلــــــــب خویش
گرفتاریـــــم،از هیچ كس نمی پرسند چه هنگام می تواند خدانگــــــــهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند،از خویشتنش نمی پرسند،كاشكی مثل روزهای
عیــــد هر روزمان را،هر لحظه مان را لبریز از عــــشق قناعت گونه صــــــــــــــرف
می كردیم و بین دلهــــایمان این همه گلـــــه دیوار نشده بود،كاشكی روزهای
واپسین عاشــــقی فرصتهای غنیمتمان بود،یكدیگر را می فریبــیم،دل خویش را
یك بار هم كه دریــــــایی می كنیم طوفانی میشود!می خورد به صــــــــــخره ها
می تازد،ویران می كند،چرا ما یاد نگرفته ایم قانــــــون وفــــــــاداری را،چرا سخت
شده است گذشت و گذشتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن بی شائبه،
بی مــــــحابا،بی پروا،دلــــــــــم از این روزگار گرفته است،از این روزگــــــــــاری که
مردمانش مــــــــــــحبت را بــــــه فردا موکول میکنند غـــــــــافل از اینکه فـــــــرداو
فرداو فـــــــــــرداها همه هستن این ماهستیم کـــه شایــــــد فـــــــــــردا نباشیم
من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها...
میخواهم با تو سخن بگویم...
میخواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...
میخواهم هرچه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم میشود...
شعرهایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...
و خواب مرا به رویای باتو بودن میرساند...
کاش خیابانهای شلوغ سهم ما نبود...
اما غصه ای نخواهم خورد اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک میکنم و با دیدنت همه را تکمیل
نظرات شما عزیزان:
